در ظاهر، این سه نفر در دنیاهای متفاوتی زندگی می کنند:
استفان به عنوان یک پرستار و مربی خانوادگی در یک کلینیک درمانی در آمریکا زندگی می کند.
انگلیک استعدادش در طراحی را تبدیل به یک بیزینس پر درآمد در زمینه تبدیل پارچه های بازیافتی به پوشاک کرده و در سراسر جنوب شرقی آسیا شعبه دارد.
آوری یک سازمان غیرانتفاعی بزرگ را مدیریت می کند که بر بهبود تغذیه افراد بی بضاعت در شمال انگلستان تمرکز دارد.
در پس این ظاهر متفاوت، آنها به هم شبیهاند:
ناراحتی استفان از خاتمه یافتن ازدواجش حواس او را پرت کرده است، و باعث می شود در رابطه با بیماران و همکارانش بی توجه باشد.
انگلیک به سختی می تواند عصبانیتش را سرکوب کند و هر بار که ایمیلی از یکی از تامین کنندگان که می خواهد از او شکایت کند دریافت می کند این عصبانیت شدت می گیرد.
آوری اضطراب شدیدی به خاطر کاهش منابع مالی شان دارد و اینکه این خبر چه تبعاتی برای اعضای شرکت دارد او را بسیار نگران کرده است.
در صنایع و قاره های متفاوت، این سه فرد موضوع مشترکی دارند: ناتوانی شان در مدیریت احساسات آزاردهنده ای که کاراییشان را در شغل شان کم می کند. هر یک از آنها دچار کمبود کنترل عاطفی هستند، و این یکی از دوازده قابلیت اساسی در مدل ما برای هوش اجتماعی و هوش هیجانی است.
کنترل هیجانی چیست؟
کنترل هیجانی یا عاطفی، قابلیت مدیریت کردن هیجانات آزاردهنده و موثر ماندن در هر موقعیت است، حتی در موقعیت های پراسترس. توجه کنید که من از واژه «مدیریت» استفاده کردم که با سرکوب هیجانات متفاوت است. ما به احساسات مثبت نیاز داریم – این احساسات هستند که به زندگی ما غنا می بخشند. اما در عین حال لازم است به خودمان فرصتی بدهیم که هیجانات دشوار را پردازش کنیم، البته موقعیتی که در آن هستیم هم مهم است. اینکه ما در یک مکالمه پرهیجان با دوست صمیمی مان احساسات مان را بروز دهیم یک چیز است، و یا اینکه احساس خشم و استیصالمان را در محل کار خالی کنیم. با داشتن کنترل عاطفی، ما می توانیم احساسات ناخوشایند را در عین آرام متمرکز ماندن، مدیریت کنیم.
چرا کنترل هیجانی اهمیت دارد؟
برای درک اهمیت آن، لازم است بدانیم در مغز، زمانی که کنترل مان را از دست می دهیم چه اتفاقی می افتد:
«آمیگدالا مرکز شناسایی تهدیدها در مغز است. مغز ما به عنوان ابزاری برای بقا طراحی شده است. این مرکز نقش به سزایی در عملکرد مغز و بقای ما دارد. اگر امیگدالا تهدیدی را شناسایی کند، در یک لحظه می تواند کل مغز را تحت کنترل خود در آورد – به خصوص کنترل بخش پیشانی مغز را – و ما به این شرایط ربایش آمیگدالا می گوییم.
این ربایش توجه ما را کاملا به تهدید پیش رو متمرکز می کند. اگر این ربایش امیگدالا در محل کار برایتان اتفاق بیافتد، نمی توانید بر شغلتان متمرکز شوید – تنها بر موضوعی که ناراحت تان می کند متمرکز میمانید. ذهن تان در میان خاطرات و رویدادهایی که در حافظه دارد می چرخد، تا بتوانیم موضوعات مرتبط با تهدید را به یاد بیاوریم – اما نمی توانیم موارد غیر مرتبط را به یاد بیاوریم. در طول این ربایش، ما نمی توانیم چیزی یاد بگیریم، و تنها بر عادت های از پیش آموخته مان تکیه می کنیم، آنهایی که بارها و بارها تکرارشان کردیم. نه می توانیم در این حالت خلاق باشیم و نه منعطف.
امیگدالا اغلب دچار اشتباه می شود .. در حالی که امیگدالا اطلاعاتش را از آنچه ما می بینیم و می شنویم می گیرد – و این اتفاق در مغز با سرعتی بسیار بیشتر از آنچه بتوانیم تصور کنیم روی می دهد – تنها بخش کوچکی از اطلاعاتی که ادراک می کنیم به امیگدالا می رسد. بیشتر این اطلاعات به بخش های دیگر مغز می روند که زمان بیشتری برای تحلیل و پردازش لازم دارند – و البته تحلیل دقیق تری هم ارائه می دهند. اما از آنجایی که لازم است ما به سرعت به آن اطلاعات واکنش دهیم، امیگدالا تصویر مبهمی از واقعیت ایجاد می کند. این تصویر اغلب همراه با اشتباهاتی است، مخصوصا در زندگی مدرن ما که «خطر» ها بسیار نمادین شده اند و تهدیدها جدی و واقعی نیستند. به همین خاطر، ما در موقعیت های هیجانی رفتارهایی نشان می دهیم که بعدا عمدتا بابت شان پشیمان می شویم.
چطور کنترل هیجانی در خود ایجاد کنیم؟
چطور این ربایش عاطفی توسط امیگدالا را به حداقل برسانیم؟ ابتدا ما باید از یک توانمندی دیگر مربوط به هوش هیجانی استفاده کنیم و آن خودآگاهی عاطفی است. این با توجه نشان دادن به سیگنال های درونی شروع می شود – که توسط ذهن آگاهی می توانیم به آن برسیم. این خود آگاهی به ما اجازه می دهد تا هیجانات مخرب را در لحظات شروع شان ببینیم، نه بعد از اینکه ربایش آمیگدالا اتفاق افتاد.
اگر شما متوجه این شوید که امیگدالا بخش منطقی تر مغز تان را ربوده است، باید صبر کنیم تا این حالت تمام شود و به تعادل عاطفی برسیم. بهتر است قبل از اینکه خیلی شدید شود آن را متوقف کنیم. برای خاتمه دادن به این ربوده شدن، با تمرینات ذهن آگاهی شروع کنید به نظاره بر اینکه چه اتفاقی در ذهن تان می افتد. به خود بگویید «من الان خیلی ناراحتم» یا «دارم ناراحت می شوم» اگر بتوانید احساسات آشنایی که در شروع ربوده شدن احساس می کنید را شناسایی کنید – مثل انقباض در شانه ها یا احساس داغی در شکم – ساده تر می توانید آنها را متوقف کنید.
سپس می توانید از رویکرد شناختی استفاده کنید: با خود صحبت کنید و استدلال کنید که چرا بهتر است آرام بمانید. می توانید با تمرینات مدیتیشن و آرامسازی جسم تان را آرام کنید – مثل تمرین تنفس عمیق شکمی. درباره ذهن آگاهی هم، در حین ربوده شدن می توانید از آن استفاده کنید البته به شرطی که قبلا بارها آن را تمرین کرده باشید. تنها اگر این متدها تبدیل به عادت های قوی ذهنی شما شده باشند است که می توانید از بند این ربوده شدن توسط آمیگدالا رها شوید.
نوشته دنیل گلمن
ترجمه مارال شیخ زاده
لطفا برای حمایت از ما این مقاله را در یکی از شبکه های اجتماعی مورد علاقه تان به اشتراک بگذارید.
به ما در شبکه های اجتماعی بپیوندید:
یک پاسخ
خیلی جالب بود