هفته پیش با دوست جدید و عزیزی که کانال تلگرام ما رو دنبال می کنند صحبت میکردم، ایشون میفرمودند، «همه مطالب عالی و درست، اما از حرف تا عمل بسی فاصله هست.. اینکه من این چیزهایی که شما میگویید و مینویسید رو بدونم، و البته میدونم، برای عمل کردن بهشون کافی نیست. کی فرصت و امکانش هست که این همه تغییر کنم؟»
حق با ایشون بود. تفاوتی هست میان آنچه مایلیم باشیم و آنچه هستیم، و گاهی این فاصله انقدر زیاده و قدم های ما انقدر کج و معوج، یکی به این سمت، دیگری به سمتی مخالف، یکی به جلو، سه تا به عقب که در نهایت نه تنها به جایی که می خواهیم برسیم، نمیرسیم، بلکه احساس ناتوانی و گیر افتادگی در وضعیت فعلی هم دامنگیرمان می شود.
زندگی انقدر به سرعت در حرکت هست که مجالی به ما نمی ده تا از لباس عادتهایی که تنمون کردیم در بیایم و لباس جدید و برازندهتری برای خودمون بدوزیم و اون رو بپوشیم، و با این همه سرعتی که ما در حرکت به سمت آینده نامعلوممون داریم، این کار، اگر نگیم غیرممکن، لااقل غیرمحتمل هست.
حال چه باید کرد؟ از کجا باید شروع کرد این مسیر دشوار اما شیرین به سمت خودساختگی را؟
قبل از شروع به نوشتن این متن، فکر می کردم «نیت کردن» اولین قدم در مسیر تغییر هست. اما الان که بیشتر فکر میکنم میبینم یک پله قبلتری هم هست و اون «احساس نیاز» به تغییره. نیاز به آرامش، به بقا، به ارضای کنجکاوی و به زندگی به بهترین شکل ممکن.
نیاز به آرامش، وقتی آشفتهایم به ما می گه، یه کاری بکن، لااقل قرص بخور… ولی حتمن یه کاری بکن. نیاز به بقا، به ما می گه، مراقب سلامتیت باش، احتیاط کن، … و نیاز به ارضای حس کنجکاوی می گه، پاشو، بگرد، بپرس.
اگر نیازی حس نمی کنی، البته همچنان تغییر خواهی کرد، اما نه تغییری خودخواسته و انتخاب شده.
ولی ایجاد احساس نیاز (به تغییر یا به هر چیز دیگری)، مثل تصور یک رنگ جدید و تا به حال تجربه نشده، یعنی خارج از رنگهایی که ۳ گیرنده رنگی داخل چشم، امکانش رو برامون تعریف کردند، خارج از دایره اختیارات ماست. مگر اینکه شما ۴ گیرنده در چشمتون داشته باشید، شاید در اون صورت قدرتهای ماورایی برای ایجاد احساس نیاز رو هم در وجودتون داشته باشید (در این صورت خیلی مایلم با شما آشنا شوم).
پس برای منِ انسان معمولی با ۳ گیرنده رنگی در چشم و بدون قدرتهای ماورایی برای ایجاد احساس نیاز به تغییر، چه راه حلی هست که این فاصله از میل به تغییر تا عملی کردن اون رو طی کنم؟
یک راهحل طلایی وجود داره.. این راهحل در مسائل مختلفی چاره ساز میتونه باشه، کمی قوه تصور قوی و ذهن آزاد میخواد. ولی فکر نکنم کسی نتونه از عهدهاش بربیاید. راه حل این هست:
یک بار بنشینید، واقعا بنشینید، هیچ کاری نکنید، فقط بنشینید و یک بار تا آخر زندگیتان را بروید.. البته در ذهنتان، یکبار در ذهنتان ۳۰ ساله شوید (اگر هنوز نشدید)، ۴۰ ساله شوید، و تا هر سنی که فکر می کنید می خواهید به آن برسید، یکبار بروید، همسر ایدهآلتان را ببینید، خودتان را ببینید که با او چگونه اید، خود واقعیتان را ببینید و نه خود ایدهآلتان را، بعد فرزندانتان را ببینید، ببینید که با آنها چگونه اید، باز خود واقعیتان به همین شکلی که هستید، منتها هر دهه از سنتان که می گذرد، ویژگیهای فعلیتان را کمی پررنگتر کنید، کمی افراطیتر، کمی تثبیتشدهتر.
خودتان را ببینید که در شغلتان به کجا رسیدید، در بازنشستگی دارید چه کار می کنید و چه کسانی را دارید، ببینید زمانهای خلوتتان را با خود چگونه میگذرانید. بعد ببینید آیا زندگیای که کرده اید را در ۷۰ سالگی یا ۸۰ سالگی می پسندید، خاطرات و انتخابهایتان شما را خوشحال کردهاند؟ اگر در ۷۰ سالگی ذهنیتان، واقع بینانه، خوشحالی را حس کردید، بدانید مسیر خیلی بدی را در پیش نگرفته اید، و احتمالن نیاز حیاتی به تغییر ندارید. ولی اگر می بینید سالمندی همراه با ناراحتی برایتان مجسم میشود و با خود ۷۰ سالهتان نمیتوانید دوست باشید، احتمالن جایی از کار در همین زندگی فعلیتان لنگ می زند. اینطور لمس ناراحتی بالقوه آینده ، نیاز تغییر را در شما می کارد، و حالا نوبت می رسد به یاد گرفتن اصول تغییر…
نوشته مارال شیخ زاده
به ما در شبکه های اجتماعی بپیوندید: